سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دانشگاه آزاد اسلامی واحد شهرضا دانشجویان اندیشه سیاسی دراسلام

 

گفتمان اسلام‌گرایان در برابر پست‌مدرنیته

پست‌مدرنیسم: نشانه بحران مدرنیسم

 

مولف: پرویز منظور

مترجم: مهدی حجت

 

مدرنیته امروزه با بحران مواجه است. این بحران، نه بحران قدرت که بحران معنا، نه بحران ثمر‌بخشی ابزارهای مدرن که بحران مشروعیت اهداف مدرن، نه بحران توانایی قهرمانان مدرنیته در پیش‌بردن پروژه آن، که بحران در اصل نیکی و درست بودن خود این پروژه است. چه اینکه جوامع مدرن در مواجهه با چالشهای درونی حکومت، اقتصاد و عوامل اولیه سامان دهنده شرایط انسانی، مطابقت با نظام مدرنیستی اشیاء، درمانده و ناتوان نیستند، همچنین سازمانهای سیاسی مدرن نیز در مقابل هیچ تهدیدی از جانب دشمنان خارجی بی‌دفاع و آسیب‌پذیر نیستند.

به هیچ وجه هیچ برده‌ای در درون حصارهای روم جدید وجود ندارد و هیچ قومی از بربرها پشت دروازه‌های آن نیستند، با وجود این ساکنان شهرهای مدرن شادمان نیستند، آنها فیروز و شاد و سرمست نیستند بلکه احساس سردرگمی و سرزنش می‌کنند. سردرگم به خاطر اینکه مدینه جهانی آنها مدینه‌ای است فاقد خوی انسانی، و احساس سرزنش به خاطر درک این نکته که هیچ مدینه‌ای در تاریخ تا کنون نتوانسته هارمونی، عدالت یا حقیقت کامل را تحقق بخشد. بنابراین آنها با نگرانی و ناامیدی دریافته‌اند که وعده‌های مدرنیته مبنی بر ایجاد آرمانشهری که از آن دم می‌زد و جهان‌شهر انسانی هیچ‌گاه تحقق نخواهد یافت، و اینکه تمام مردان و قهرمانان مدرنیته قادر نخواهند بود تا هامپتی‌ـ‌دامپتی(تکه‌پاره‌های) انسانی ما را دوباره گردهم آورند.

تنها بدین معنی، یعنی ناتوانی عقل مدرن در به انجام رساندن وعده‌اش مبنی بر تحقق الگویی از نظم کامل تاریخی است که عبارت «بحران مدرنیته» مشروعیت می‌یابد و تفکر موجود نیز برآمده از همین بن‌بست فکری است. از این رو بصیرت فلسفه معاصر دارد ماهیت این بحران را آشکار می‌کند و آن اینکه مدرنیته دیگر قادر نیست تا به مثابه یک دکترین عمل کند، همچنین دیگر نمی‌تواند هیچ ادعایی نسبت به هرگونه جهان‌بینی منسجم یا هستی‌شناسی معنادار داشته باشد. به عبارت دیگر تمام ادعاهای تجویزی مدرنیته، رهنمودهای بی‌شمارش در باب اتوپیاهای اجتماعی و پروژه‌های توسعه، چیزی بیشتر از پیش‌داوری‌های فرهنگی و تاریخی تمدن حاکم نیستند. اینها همه مجادلات قدرت، توسط قدرت و برای قدرت است. گفتمان عقل کمتر از ساخت تاریخی‌ای که وحی دارد، نیست، همچنین درست به همان اندازه اقتدارگرا و سلطه‌جو است.

 

تاریخ حاکم بر تئوری

          به نحوی متناقض‌نما عقل مدرن (روشنگری) که به خاطر کشف تاریخ به خود می‌بالید و ادعای متافیزیکی والا در مورد وجود تاریخی را در برابر ابدیت فرازمانی، منزل حقیقی انسان می‌دانست، اکنون با فاجعه‌آمیزترین پیامدهای ناشی از حفایق خودش خوار و زبون می‌شود. چه اینکه منطق «چه کسی در عوض از محافظان محفاظت می‌کند؟» تصدیق این امر را که خود عقل محصول تاریخ است و نه محک و معیاری فراتاریخی برای راستی و ناراستی، ناگزیر می‌کند.

به عبارتی دیگر تنها نه یک عقل جهان‌شمول که کثیری از عقل‌های محلی، تاریخی و همسان وجود دارند. بنابراین سئوال همیشگی فلسفه درباره ماهیت بهترین نظام، پرسش غیرقابل اجتناب هر فرد انسانی درباره هدف و غایت هستی انسان نمی‌تواند در محضر دادگاه عقل حل و فصل شود. اما این خواری و زبونی عقل در برابر اسرار هستی انسان مایه تاسف و شرمساری نو‌ـ‌راست‌کیشی نسبی‌گرایی نیست. برعکس،‌ شکست عقل روشنگری در فائق آمدن بر تمرد و نافرمانی تاریخ در برابر تئوری به عنوان دلیلی بر ماهیت برهم‌کنشی و دلبخواهانه ادعاهای حقیقت تلقی می‌شود.

حقیقت بنابر ایده نهلیسم چیزی نیست جز نقاب عقل که قدرت به تن می‌کند، حقیقت بازی لفظی است، استراتژی گفتمانی برای حفظ برتری قدرتهای موجود است. بنابراین تمام تمهیدات جهانی، همه تئوریهای بزرگ، همه فرا‌ـ‌روایتها – مذاهب و نیز ایدئولوژی‌ها، دکترینهای سیاسی و نیز روشهای تحلیل مهندسی اجتماعی – برای موجود مابعد متافیزیکی روشن‌شده دیگر هیچ مشروعیتی ندارند. پیشتر در زمان تعین مدرنیته، هیچ تحیر و سردرگمی‌ای راجع به اسرار هستی انسان، هیچ فروتنی‌ای در مقابل برهم‌کنشی شرایط انسانی و هیچ ترس و وحشتی از مستوری هستی که تمام گفتمانهای مدرنیستی و پست‌مدرنیستی امروز را شکل می‌دهد، وجود نداشت. برعکس، ادعا می‌شد از آنجا که افشاگری فلسفه از «فریبکاری عقل» این‌همانی امر عقلانی و امر واقعی، همخوانی و تطابق امر هنجاری و امر تجربی را نمایان می‌ساخت، تاریخ پایان یافته و اتوپیای بی‌پایان و ابدی نوع بشر نزدیک می‌نمود. تمام چیزهایی که یک جامعه باید انجام می‌داد عبارت بود از تقلید از سرمشقی که روح اروپایی فراهم می‌کرد، پیروی از منحنی پیشرفت و توسعه آن در «تاریخ جهانی»، و درک محسنات یک نظم اجتماعی کامل که در پی داشت. بدین ترتیب کشف تاریخ به عنوان یک سیستم، به عنوان یک هنجار قابل رمزگشایی و هدف پیش‌بینی‌پذیر توسعه، تاریخ را به جامعه‌شناسی تغییر شکل داده، موجبات تکنولوژیهای اتوپیایی مهندسی اجتماعی را فراهم کرد. تمام رنجها و محنتهایی که در نتیجه این تجربیات روی داد، در واقع مشروعیت‌بخشی سیاستهای نسل‌کشی و پاکسازی قومی که ارمغان مدرنیته نیز محسوب می‌شود، می‌تواند مستقیما به ادعاهایی مبنی بر اینکه عقل انسان در فرآیند گسترش روح اروپایی و در هنگام پیشرفت دولت‌ـ‌ملت در تاریخ، توانسته بود غایت حقیقی انسان را کشف کند، نسبت داده شود.

امروزه ما می‌دانیم که نمی‌توان بر بن‌بست اخلاقی و فکری‌ای که هر فیلسوف «عام» تاریخ با آن مواجه است با وفادار ماندن به ادعاهای آغازین مدرنیته مبنی بر توانایی عقل در تجویز و ارائه قاعده‌ای کامل برای هستی تاریخی، فائق آمد. در واقع، از نقطه نظر اخلاقی تضاد بین قاعده و تاریخ که در درون پارادایم روشنگری اجتناب‌ناپذیر است، تنها در صورتی از بین می‌رود که ما با عقل جهان‌شمول وداع کنیم. به دلیل اینکه عقلی که مسیر تاریخ جهان را معین می‌کند، عقلی است که بر اراده اخلاقی سیطره دارد، درست مانند تاریخی که از فرامین اراده اخلاقی پیروی می‌کند هر نظامی از عقل جهان‌شمول و حاکم را زائد و غیر‌ضروری می‌نمایاند. اگر اخلاق به کارگیری اراده آزاد باشد، پس نمی‌تواند درون محدودیتها از هر نوع که باشد از جمله محدودیتهای ناشی از عقل، عمل کند، همینطور اگر عقل جوهر انسان باشد نمی‌تواند بدون اینکه قواعدی را تجویز کند که برای «همه زمانها و همه مکانها» معتبر باشد، باز ایستد.

از این رو این بن‌بست از طریق یکی از این دو استراتژی می‌تواند رفع شود: یا باید حاکمیت وجود (تاریخ) بر قاعده (تئوری) را پذیرفت و اصول اخلاقی را از گفتمان عقل به طور کلی بیرون کرد، یا حامی اولویت قاعده بود، و در آن صورت تاریخ را از این دیدگاه تئوریکی بیرون کرد. تاریخمندی بی‌قاعده یا قاعده‌مندی غیرتاریخی، عقل (فراتاریخی) یا بی‌نظمی تاریخ (فرا‌عقلی)، هر کدام از اینها که باشد، اصول اخلاقی یا توسط عقلانیت تئوریکی ثابت می‌شوند، یا به واسطه اتفاقات سیاسی از بین می‌روند.

در این صورت به طور متناقض‌نما میراث روشنگری که بیشترین نگرانی‌ها را برای روح مدرن موجب می‌شود، از این بینش نشات می‌گیرد که وضعیت انسانی، زمانی که از وابستگی‌های استعلایی‌اش بیرون رانده شد، «فراسوی نیک و بد» ظاهر می‌گردد. یا اهداف انسانی، که رنج و محنت او را تحمل‌پذیر و معنادار می‌کند، در بیرون از افق تاریخی قرار دارد، یا اینکه انسان بدون شک «حیوانی خالق معنا» است، و منبع اصول اخلاقی خودش است. اما در روند کنونی، این بحران تنها راه را برای حاکمیت نهلیسم معاصر هموار می‌کند. زیرا جهان مدرن فهم تمایز بین نیک و بد را که بر اراده و قصد انسان استوار نیست، به طور روز‌افزونی مشکل می‌یابد و با وجود این بر آن است که داوریهای هنجاری با ادعاهای تجربی تایید نمی‌شوند و این امر در نهایت موجب نومیدی از امکان حفظ هر گونه تمایز‌بخشی بین راستی و ناراستی شده است. با انکار امکان استعلا و آغازییدن حاکمیت تاریخ بر تئوری، انسان مدرن زندگی در جهان بدون هنجارها را برگزیده است. جهان او جهانی شناختی است که فاقد امکان داوری اخلاقی است.

 

از دکترین تا ضد دکترین

          امروزه مدرنیته دارد خودش را از یک دکترین به یک ضد دکترین تبدیل می‌کند. مدرنیته به جای ادعای هرگونه «حقیقت» برای الگوی جهان‌های درونی و بیرونی‌اش، اکنون دارد ادعا می‌کند که خود انگاره «حقیقت» حداقل در حوزه فلسفه و علم منسوخ شده است. فلسفه مدرنیستی (کانتی) از توانایی‌اش در مشخص کردن خطی روشن بین عقل و غیر عقل مغرور بود و هست. مدرنیته اینهمانی عقل و دانش را مبنای استدلال خود قرار می‌دهد، هر چیزی که در محدوده عقل قرار می‌گیرد، شناخته می‌شود یا قابل شناسایی است، و هر چیزی که بیرون از این قلمرو باشد قابل شناسایی نیست، در نتیجه امری وابسته به حدسیات و اوهام.

          بنابراین معضل پیش‌روی انسان مدرن عبارت است از اینکه او احتمالا یا درون محدوده‌های این عقل باقی می‌ماند و یاد می‌گیرد که با عدم قطعیت تمام حقایق و سوگیری تمام دانش‌ها مدارا کند، و یا ممکن است بیرون از مرزهای عقل گام بردارد و احتمالا معانی‌ای را از طریق درک و تجسمی از کل خلق کند، اما او احتمالا این کار را تنها با این دلگرمی و اطمینان انجام خواهد داد که چنین «کلی‌ای» همواره اختیاری و اثبات‌ناپذیر باشد.

          بدین ترتیب آدم با ناهمخوانی مایوس کننده دانش و معنا، یعنی ناسازگاری بین روش‌های – عقلانیت – علم، که با توجه به ماهیت کاملا تجربی‌اش ضرورتا تقلیل‌گرا است، و جستجوی انسان برای معنا، که قادر نیست تا از پرسشهای «غیر علمی» کلیت و غایت احتراز کند، مواجه است.

          ظاهرا مدرنیسم ضد‌جزمی مدرنیته درباره «شالوده‌شکنی» سوژه مدرنیستی، آشکار کردن بنیاد اصلی متافیزیکی گفتمان‌هایش، و راززدایی از هر زبان و گفتمانی است. در واقع، طبق نظر ریچارد رورتی صریح‌ترین سخنگوی این فلسفه: «حقیقت تنها یک خصیصه زبان است، جایی که جملات وجود ندارند، هیچ حقیقتی وجود ندارد، و این ایده که جهان تصمیم می‌گیرد که چه توصیفاتی حقیقی هستند دیگر معنا ندارد».

بعلاوه «از آنجا که تنها توصیفات از جهان می‌توانند صادق یا کاذب باشند، تنها جملات می‌توانند صادق باشند، حقیقت منوط می‌شود به توان بشر در ساخت زبانها که در آن جملات را بیان کند».

با فرض قراردادن اینهمانی حقیقت و زبان، پرده‌گشایی از مدرنیته و متافیزیک آن به نقطه‌ای رسیده که ما انسانها «دیگر هیچ چیز را پرستش نمی‌کنیم، هیچ چیز را به عنوان امری شبه ربوبی تلقی نمی‌کنیم، و همه چیز را – زبان، وجدان و جامعه‌مان را محصول زمان و تصادف تلقی می‌کنیم».

در نتیجه اتوپیای ضد مدرنیستی اکنون ممکن است به عنوان «فرهنگ لیبرالیسم» که کاملا «روشن و سکولار» خواهد بود، درک شود. این چیزی خواهد بود که در آن هیچ نشانه‌ای از الوهیت، چه در قالب جهان الوهیت یافته و یا شخص الوهیت یافته باقی نمی‌ماند. چنین فرهنگی هیچ جایی برای این باور که نیروهای غیر انسانی وجود دارند که انسان باید در برابر آنها پاسخگو باشد، وجود ندارد. این فرهنگ نه تنها ایده مقدس بودن بلکه ایده‌های مربوط به «وفاداری و دلبستگی به حقیقت» و «برآورده کردن ژرف‌ترین نیازهای روح» را رها و یا کاملا مورد تعبیر و تفسیر مجدد قرار می‌دهد. روند تقدس‌زدایی … در عالم نظر در اوج خود منجر می‌شود به اینکه ما دیگر قادر نیستیم تا شاهد کاربردی برای این انگاره باشیم که انسان متناهی، فناپذیر و تصادفا موجود بتواند معنای زندگی‌اش را از چیزی غیر از انسان متناهی، فناپذیر و تصادفا موجود دیگر کسب کند.

دست‌آورد اصلی مدرنیته، اگر این منطق را دنبال کنید، عبارت خواهد بود از ارائه مجموعه‌ای از ادعاها راجع به عقل، انسان، تاریخ که انسان با بلوغ فکری‌اش توانسته، کذب بودن آنها را آشکار کند! این کشف که اصول متعارف و مسلم مدرنیته گمراه‌کننده بوده‌اند، به همین معنی است، و امروزه به عنوان بزرگترین کمک عقل در فهم ما از وضعیت انسان مورد تحسین قرار می‌گیرد. این شکست، نور مدرنیته را کم‌فروغ نمی‌کند یا بر پروژه مدرنیستی سایه نمی‌افکند. چه اینکه ادعا این است که این تنها مدرنیته نیست که نمی‌تواند خودش را با توسل به معیار عقلانیتی که خود ارائه کرده اثبات کند، بلکه تمام فلسفه‌های کلیت‌گرا،‌ تمام تاریخ‌های جهانی، تمام دکترین‌های رهایی‌بخش، تمام نظرات فرجام‌گرا، همه اثبات‌ناپذیر/ابطال‌پذیر و لذا غیر علمی و غیر عقلی هستند. ممکن است کسی بگوید مدرنیته بازی نابهنجاری است، اگر نتواند راه خود را برگزیند در آن صورت به هیچ کس اجازه نخواهد داد که اصلا بازی کند!

 

عقل در جستجوی یک زمینه بنیادی

          بحران مدرنیته در رویارویی با جنبش شالوده شکنی که عقل را از جایگاه و مقام استعلایی و از حیث تجربی غیر قابل انکارش ونیز از خسروی و مقام شاهی‌اش بر جهان فرو می‌کاهد و آن را به نظامی در درون تاریخ تنزل مقام می‌دهد، به طرز بارزی نمایان می‌شود. از این رو این امر بی‌شباهت به استراتژی‌ای که عقل‌گرایان مدرن پیش‌تر علیه مدافعان وحی به کار می‌بردند، نیست.  کاربرد روش‌های مدرنیستی برای اثبات حقیقت مدرنیستی در صفوف خود آنها هول و هراسهای زیادی را موجب شده است. قهرمانان عقل مدرن در حالی که از انهدام و ویرانی میراث پرطمطراق و پر افتخار خود که این حمله موجبات آن را فراهم کرده است، آشکارا وحشت‌زده و سرگشته شده‌اند، به این درک رسیده‌اند که عقل بدون یک زمینه بنیادی همواره در برابر نگاه ممتد نهلیستی دیدگاه مبتنی بر تاریخ‌مندی، که مفتاح ویرانگر شناخت‌شناسی‌های نسبی‌گرای آن همواره حقایق مدرنیستی را به مثابه یک مورد در میان کثیری از ناحقایق‌های همسان و منسوخ عرضه خواهد داشت، آسیب‌پذیر و بی‌دفاع باقی می‌ماند. تعجبی ندارد که یکی از برجسته‌ترین مدافعان مدرنیسم در آخرین تلاش خود برای حفظ شرافت و آبروی آن دفاعیه‌ای را به طرفداری از آن عرضه‌ کرده که به طرزی بسیار جالب توجه چیزی نیست جز پاسخی هراس‌زده، به خاطر اتخاذ یک خطی‌مشی دگماتیک و بنیادگرایانه دفاعی! عقل باید از خودش نه بر اساس منطق و استدلال، بلکه بر پایه برتری بدیهی - غیر قابل بحث – زمینه بنیادی‌اش که خود معترف آن است، دفاع کند! با مسلم انگاشتن این درک که مباحث و مجادلات فکری امروز ما سه جانبه است و نه سنتا دو جانبه، مرحوم ارنست گلنر این جهت‌گیریهای شناخت‌شناسانه اصلی را بدین‌گونه دسته‌بندی کرده است: 1- بنیادگرایی مذهبی 2- نسبی‌گرایی 3- عقل‌گرایی روشنگری یا بنیادگرایی عفل‌گرا. ( پست‌مدنیسم، عقل و مذهب، لندن 1992، ص 2).

             چیزی که در مورد این دفاعیه برجسته و نمایان است این است که در مصاف با «بنیادگرایی مذهبی»، عقل‌گرایی گلنر تنها می‌تواند در قالب یک دگما از خودش دفاع کند، یعنی اینکه می‌تواند با چالش و ستیزه‌جویی خصم شهرت‌یافته خود از طریق اعتراف واقعی و راستین روبه‌رو شود! چه اینکه در حالی که گلنر با سماجت بر این عقیده خود که «هیچ وحی‌ای وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد» پافشاری می‌کند، (ص 84) همچنین بدون هیچ‌گونه حجب یا وارون‌نمایی اعلام می‌کند که «شناخت‌شناسی روشنگری» آن طور که در متون کانتی آمده، مطلق و تام است، بدین معنی که در ماورا و بیرون بودن از فرهنگی خاص یا هر فرهنگی، و نیز ماورا و بیرون بودن از جهان، «دو برابر استعلایی» است. (ص 82) نیازی نیست که بگوییم این ادعای الزاما غیر قابل بحث و ابطال‌ناپذیر، درباره اقتدار پیشینی «متن متعلق به خود» کاملا همان چیزی است که عقل‌گرایی به عنوان امور دگماتیک و بوالهوسانه رد می‌کند. این، استدلال مبنایی‌اش علیه ادعای استعلایی از سوی وحی را تشکیل می‌دهد!

بنابراین زمانی که گلنر با حمله به موضع آشکارا مذهبی‌نما، اظهار تاسف می‌کند که «باور به وحی و ترجیح و تایید منبع آن» خودش  را از طریق «استدلالی آشکارا مبتنی بر دور» توجیه و مشروع می‌کند، او بابد به طرزی توجیه‌پذیر به ناهمخوانی نابخشودنی منطقی و دورویی و تزویر آشکار اخلاقی متهم شده باشد، به دلیل اینکه ادعای خود او درباره صلاحیت شناختی متون کانتی درست مانند هر کس دیگر دلبخواهانه و «کاملا مبتنی بر دور» می‌باشد. بدون اثبات برتری شناختی متون خود وی، گلنر تنها از ادعای پست‌مدرنیستها مبنی بر اینکه عقل روشنگری صرفا یکی از زمینه‌های ممکن تاریخ است که به نام علم و گیتی‌گرایی در پی استقرار نظام گفتمانی سیادت‌مآبانه خودش است، حمایت می‌کند!

علی‌رغم ترویج «اخلاق شناختی» (استعلایی) کانت، پیشنهاد مایوس‌کننده گلنر برای اعطای زمینه بنیادی به عقل روشنگری صرفا به ما نسبت به ماهیت اعترافی مدرنیسم هشدار می‌دهد! بنابراین اقتدار عقل یک روش عام و جهانی نیست بلکه برآمده از زمینه‌ای استعلایی است: چه اینکه خود این روش تسلیم خود را به زمینه خاص تصدیق می‌کند و مشروعیتش را از آن می‌گیرد! بنابراین بیشتر از هر چیز تنوع «بنیادگرای» عقل‌گرایی نشانه جدی بودن این بحران است که امروزه دامن‌گیر مدرنیته شده و گفتمانش را جزمی و دچار خود شکی و عدم اعتماد به نفس کرده است. این امر شایسته توجه بیشتر ماست به خاطر اینکه نمونه یک تلاش افراطی برای حفظ و حراست از اقتدار مدرنیته به مثابه یک دکترین است. اما با بستن در به روی امکان وجود وحی، مدرنیته حقیقت وجود جهانی بسته و جبری را اعلام کرده و بدین ترتیب خود را به عنوان آنتی‌تز ایمان مذهبی معرفی می‌کند. نیاز به گفتن نیست که قالب بنیادگرایانه و جزمی مدرنیسم نمی‌تواند با اصول ایمان و آگاهی اسلامی سازگار باشد و لذا باید به مثابه اموری کاذب و دروغین که حقیت غایی متعال وجود، هستی و انسان را انکار و تحریف می‌کنند، رها شود.

گفتگوی اسلام با مدرنیسم متنبه

          خوشبختانه دوران حکمرانی اخلاقی و فکری امپریالیسم مدرنیستی به سر آمده است. مدرنیته متنبه شده است: مدرنیته تحت فشار بوده تا در باب حقایق ادعایی خود متواضع و معتدل‌تر باشد. امروزه حتی برجسته‌ترین مدافعان مدرنیته تصدیق می‌کنند که: 1- حقایق ادعایی عقل روشنگری بر منطق دور استوار است. 2- انگاره سوژه مستقل، استعلایی و غیر تاریخی که عقل او محک و معیار همه دانشها است، شدیدا به یک «معضل» تبدیل شده است. 3- مساله پیشرفت امری «متناقض» است: شیفتگی نسبت به آزادی که تمام «تابوها» را نامشروع و غیر ضروری می‌کند مخالف حفظ و نیکداری هرگونه نظم اخلاقی و به دنبال آن سیاسی و اجتماعی است. 4- منشور جامعه سیاسی مدرنیستی، و نه هر جامعه سیاسی، همواره کوته‌بینانه و محروم‌ساز بوده است. 5- مساله جهان‌شمولی عدالت و حقوق ادعایی متافیزیکی است که عملا نمی‌تواند درون یک بستر سیاسی اجتماعی خاص دوباره به دست آورده شود. 6- داوری عقل و هم معنا بسیار فراتر از جهان‌شهری مدرنیته بسط می‌یابد.

          صرف‌نظر از وعده‌ها یا دردسرهای دیگر، نامشروع شدن مدرنیته در سطح دکترین بدون شک فضای فکری جدیدی را گشوده و برنامه کاری متفاوتی را برای گفتگوی بین مدرنیستها و دیگران در میان تمدن اسلامی و نیز اسلام و غرب بوجود آورده است. حتی اگر تاکنون پتانسیل واقعی این گشودگی فکری توسط متفکران برجسته هر دو طرف درک نشده باشد، امکان آشتی و سازش بین مدرنیسم و ایمان مذهبی (در غیبت یک سنتز معتبر و موثق!) نمی‌تواند غیر محتمل پنداشته شود. دلایل موید چنین برداشتی چندان پیچیده و دور از دسترس نیست: هر نوع گفت و شنود بین دو دکترینی که هر کدام رستگاری تمام و کمالی را وعده می‌دهند، گفتگو محسوب نمی‌شود، گفتگویی که راه را برای امکان تعدیل و تطبیق دو سویه باز کند.

          شدت برخورد مدرنیته با اسلام را می‌توان با توجه به این واقعیت توضیح داد که آن نوع مدرنیستی که نیرومندانه در سراسر جهان اسلام معرفی و پراکنده شد، چیزی بیشتر از صرف توجیه‌کننده‌ای برای حاکمیت استعماری بود. بلکه آن مدرنیته خودش را به عنوان یک دکترین جهانی آزادسازی معرفی کرد! ادعای طرح یک هستی‌شناسی و جهان‌بینی جدید و علمی را مطرح و به دنبال آن مدعی شد که همه جهان‌بینی‌ها و مذاهب «سنتی» از جمله اسلام بر اساس زمینه‌های شناختی از مد افتاده و ناکارا هستند.

          از این رو مدرنیسم خودش را به عنوان شناخت‌شناسی مبتنی بر عقل مشروع ساخت. مدرنیته پیشتر رفته و ادعای جهان‌شمولی برای حقایق مورد نظر خود کرد. از جمله این حقایق ایمان آنها به قدرت عقل و علم بود که مدرنیستها پیشتر بی‌باکانه و با اعتماد به نفس کامل توانسته بودند اعلام کنند که نه تنها تمام رمز و رازهای جهان فیزیکی در چنگ آنهاست، بلکه «علم تمام و کمال مربوط به انسان» که نیاز به هر نوع داوری ذهنی و احساسی را در باب موضوعات اجتماعی از بین می‌برد آخرین پیامد منطقی این روشنگری خواهد بود. البته مارکسیسم، افراطی‌ترین و انفلابی‌ترین نمونه از آن نوع پوزیتیویسم علمی بود که در نگاه امروز به گذشته بسیار صاف و ساده و خیرخواهانه و در عین حال بسیار کم‌خردانه و تغییر‌ناپذیر و یکدنده به نظر می‌رسید.

          اگر همان طور که ممکن است در نظر بگیریم، مدرنیسم در دوران شکوفایی خودش دکترینی بسیار بلند‌پرواز و متکبر بود که در اختیار داشتن توضیح و توجیه کاملی از «همه چیز» و نیز رستگاری – آزادگی بشر- که به دنبال تشخیص و بازشناسی این امور جامع و کامل روی می‌داد را ادعا می‌کرد. تعجب چندانی ندارد که مدرنیته با اسلام بر سر ایمان به خداوند در می‌افتد، خدای متعالی که منبع نهایی تمامی معانی و وجود است اما خود او برخلاف هستی علم، کاملا بواسطه قوای شناختی انسان به درک و فهم در نمی‌آید. به دلیل اینکه خداوند همواره و تا ابد «بزرگتر» ‌از هر تلاش بشری برای به چنگ آوردن گوهر و چیستی اوست. او بزرگتر از هر توصیفی از وجود او، هر استعاره و هر تصوری است، همچنین بزرگتر از هستی و «تمام موجودات» محسوس و معقول عالم هستی است. برای مسلمانان هر گونه مصالحه و سازش با مدرنیته عقیدتی، این مفهوم متعال و الزامات منطقی‌ ناشی از آن را به مخاطره می‌اندازد.

          به همین دلایل مشابه است که هر نوع «گفتگویی» بین اسلام و «پست‌مدرنیسم»، بین یک دکترین استعلایی و حقیقت و یک ضد دکترینی که در انکار حقیقت جهان‌شمولی و امر استعلایی بنیادگراست، تناقض‌گویی است. نه تنها هر نوع «گفت و شنودی» بین هواداران هر یک از این دو نوع نظام متافیزیکی آشتی‌ناپذیر، از حیث اخلاقی و منطقی بی‌معنی و بیهوده است، بلکه همچنین از نقطه‌نظر اسلامی از حیث تاکتیکی زیان‌بخش است.

چون چنین حرکتی تنها به منزله شناسایی پست‌مدرنیسم که صرفا نشانه بحران مدرنیسم است به عنوان تنها فلسفه واقعی دوران ما خواهد بود که دوراندیشیهای آن بیانی آموزاننده و نیز رهاننده از وضعیت انسانی امروز ماست. نه‌ تنها مدرنیسم متنبه که از محدودیتهای عقل در ایجاد یک هستی‌شناسی و جهان‌بینی و و نیز از همدستی‌اش در تکوین و اجرای پروژه امپریالیستی آگاه و باخبر است، نمی‌تواند در گفتگوهای آینده با اسلام جهان‌گرا و «غیر‌بنیادگرا» طرف گفتگو واقع شود، بلکه هیچ شکی نیز وجود ندارد که به خاطر همه سوء‌ظن‌ها و انتقادات شدید از پروژه مدرنیستی، اسلام نمی‌تواند به مقام جانشینی آدم ابوالبشر پشت کند، همچنین نمی‌تواند از امتیاز اعطایی به بشر مبنی بر اینکه به عنوان نماینده اراده الهی عمل کند، صرف نظر کند.

          بنابراین هر دیدگاهی راجع به نوع بشر و هر فلسفه‌ای درباره انسان که در پی اصلاح و بهبودی وضعیت انسانی است و خواهان توسعه و بسط اهمیت و نقش انسان در هستی است نباید آرمانگرا بودن را یکسره و به کلی از سر بیرون کند. رسالت خرد اسلامی این نیست که انسان را به بی‌معنایی دچار کند، چیزی که به طرزی متناقض‌نما هم علم و هم فلسفه مدرن انجام می‌دهند، بلکه باید از او در برابر اغوای پرومیتوس‌گرایی حفاظت کند، همچنین به او در برابر توهم استقلال مصونیت بدهد. درون محدودیتهای بشر در پذیرش بیشتر یک اقتدار اخلاقی در مقایسه با هوسهای خود، بهبودگرایی به عنوان یک فلسفه و روش زندگی ضرورتا غیرمشروع و ناموجه نیست. از این رو این کافی نیست که متفکر مسلمان صرفا وارون‌سازی موضع شناخت‌شناسی مدرنیته را تصدیق و سرگشتگی و حیرانهای جدی، اهداف بی‌روح و مرده، گفتمانش را مورد تاکید قرار دهد. اندیشه اسلامی نه تنها باید خود را با داستان سقوط عقل روشنگری از وقار و گیرایی‌ای که داشت آشنا کند، بلکه باید بدون افتادن در ورطه نهلیستی «پست‌مدرنیسم» دیدگاهی آشتی‌جویانه از انسان ارائه کرده و از این رو دوباره تعهد خود را در قبال وحدت اخلاقی نوع بشر تجدید کند. مخاطرات مربوط به جهان‌گرایی درون ایدئولوژیهای فرهنگ و سیاست هر چه که باشد، نقش اجتناب‌ناپذیرش در حفظ و پشتیبانی از دیدگاهی استعلایی، الزامات اصلی ایمان اسلامی نباید از ارزش بیافتند.

          در محضر دادگاه خود فلسفه با پذیرش و اذعان به اینکه معنای نهایی تلاش و وجود انسان فراتر از داوری عقل است، که نظامش تا منزل حقیقی انسان گسترده نیست، در این صورت طبیعی است که هر نوع گفتگویی بین اسلام و مدرنیسم نباید بواسطه مسائل و موضوعات »تصادفی» مربوط به حکومت، اقتصاد، جهانی‌شدن و غیره از بین برود و نابود شود. بنابراین آنقدر که اجباری، درونی یا بیرونی، برای تقلیل اسلام به امری مربوط به حکمرانی وجود دارد و گوهر و ذات آن را با «دولت» یکسان می‌انگارد، باید در برابر آن مقاوت کرده و آن را به چالش کشید. چه اینکه این مساله جز به خراب‌آباد اخلاقی و فکری بنیادگرایی، و مجادلات بیهوده و بی‌سرانجام بین مدرنیسم و اسلام‌گرایی که به نحو متناقض‌نمایی هر دو در عالم متافیزیکی ساکن و بی‌حرکتی مسکن دارند، به چیز دیگری منجر نمی‌شود. اما اظهار این مطلب به معنی انکار مشروعیت چنین بحث و گفتگویی، یا دست‌کم‌گرفتن تلاشهای ایدئولوژیکی مطلوب بر سر موضوعات مربوط به واقعیات سیاسی نیست. با وجود این، گفتگو در باب این مفروضات، بر پایه وفاداری‌های سیاسی و تمدنی، نوید تحول به سوی تامل مشترک در باب وضعیت اخلاقی امروز را نمی‌دهد. به دلیل اینکه تنها آن اسلامی که در ادعای خود مبنی بر دینی متعال برای بشر بودن صادق باشد، و مدرنیسمی که از رسالت خود به عنوان یک دکترین روشی آگاه باشد، می‌تواند فروتنی و اعتماد به نفس کافی را برای به مرحله عمل رساندن چنین گفتگویی در باب اخلاق جهانی تدارک ببیند. لازم به گفتن نیست که برای طرفداران پر و پا قرص خلوص و اصالت تمدنی، برای کسانی که اسلام و مدرنیته را با سازه‌های سیاسی مشخصی یکسان می‌انگارند، چنین پروژه عالمگیری جذابیت چندانی ندارد.

          همانند آنها، برای کسانی که جهان‌شمولی اسلام و وحدت اخلاقی انسان را دو روی یک سکه می‌دانند، اضطرار الزام‌آوری برای آفریدن یک گفتمان اسلامی جدید که نسبت به ملاحظات اتفاقی سازمانهای سیاسی مسلمانان و ملاحظات دیگرشان بی‌اعتناتر است وجود دارد. التزام غیر قابل بحث اسلام به ماهیت نهایتا برین و متعال و فرا‌ـ‌وجودی انسان  و رسالتش در زندگی بیشتر مستلزم این است که گفتمان آینده اسلامی نسبت به عظمت هستی و مسائلی که علم برای بشر آشکار کرده، کاملا هوشیار باشد. وظیفه خرد اسلامی بررسی این مساله خواهد بود که آیا جهان علم جهانی معنادار است یا اینکه باید آن را به عنوان یک عالم، دنیا یا ذات فاقد داعیة دیگری استعلایی پنداشت. لازم به ذکر نیست که هر متافیزیک مستدل و معناداری که دعوی اسلامی بودن داشته باشد، مجبور خواهد بود تا علم را از علم‌گرایی نجات دهد.

          همین مطلب در مورد فلسفه‌ها و جهان‌بینی‌های دیگری که انسان را با ژن‌ها یکی می‌انگارند و فنا و نابودی هستی‌اش را در محدوده جهان تاریخی و زمانی فرض می‌کنند نیز صادق است. از این رو گفتگوی اسلام با مدرنیته باید نمایی فکری و فلسفی داشته باشد، و باید شناخت کاملی از متافیزیک، اخلاق و غایت‌شناسی وحی قرآنی داشته باشد. تمام تفکر و اندیشه اسلامی من‌بعد منوط است به انجام این کار، یعنی ادغام و تلفیق دیسیپلین‌ها و چشم‌اندازهای مختلف فلسفی، اخلاقی، اتوپیایی، حتی اجتماعی و سیاسی درون یک گفتمان اسلامی هنجارگرا.  

سید مهدی میرمیران